آقارضا خش‌‌خش بلندگویت کو؟


هفت صبح| ماندگارترین صدای تمام ورزشگاه‌های ایران در طول این یکصدسال فوتبالی، صدای زمهریر رضا طباطبایی گوینده قدیمی امجدیه بود که هنگام صف کشیدن بازیکنان در ابتدای بازی فریاد می‌‌زد «شماره یک ککککک ناصر حجازی…» و ما کف و خون بالا می‌‌آوردیم از جذابیت صدای اساطیری آقارضا. 

 

آن امجدیه عزیز و دردانه کلا دوتا اتاقک شیشه‌‌ای در طرفین لژ مخصوص‌‌اش داشت که یکی‌‌اش مربوط به بچه‌‌های گزارشگر رادیوتلویزیون ملی بود و دائم می‌‌شد آنجا موهای جوگندمی عطاءالله بهمنش و آقا روشن‌‌زاده را از دور دید و قربان صدقه‌شان رفت و اتاقک دیگر متعلق به گوینده معروف امجدیه بود. آقارضا طباطبایی. سلطان صداهای ایران.

 

توی هر کدام از اتاقک‌‌ها هم یک دانه قارقارک تعبیه شده بود و یک میکروفن که تلفن هندلی اتاق گزارشگر، رابط مستقیم بین رادیو (واقع در میدان ارک) و امجدیه بود و هرگاه زنگ می‌‌خورد صورت گزارشگر، مثل گچ سفید می‌‌شد که خدایا باز چه سوتی‌‌ئی در گزارشم دادم که این قارقارک می‌‌خواهد تنبیه‌‌ام کند؟ آقا رضا طباطبایی در اتاق گوینده امجدیه همیشه خدا منتظر لیست بازیکنان دو تیم بود تا صدای حماسی‌‌اش را بیندازد ته حلقش و از اتاق فرمان داد بزند «شماره یک ک ک ک …. ناصر حجازی‌‌ی‌‌ی‌‌ی … » و مردم داد می‌‌زدند «شیره‌‌ه‌‌ه‌‌ه!»

 

آن روزها هر استادیومی در هر نقطه از کشور یک گوینده داشت که معمولا به صورت اتفاقی سر از اتاق فرمان ورزشگاه‌‌ها درآورده بود. البته گاه در میان‌‌شان بلبل‌‌هایی بودند که به دوبلورهای خوش‌‌صدای سینما و رادیوی مملکت می‌‌گفتند برو کنار که من آمدم. کارشان در ابتدای بازی‌‌ها این بود که اسامی بازیکنان، ذخیره‌‌ها، مربیان و داوران و حتی تعداد تماشاگران و وضعیت هوای ملس آفتابی یا ابری شهرشان و میزان مخملی چمن را نیز به سمع و نظر شنوندگان و حضار می‌‌رساندند و هیجانی به استادیوم‌‌ها می‌‌دادند که آن سرش ناپیدا.

 

کار بعدی‌‌شان اعلام تعویض‌‌ها بود که ناگهان بلندگوی ورزشگاه ابتدا یک خش‌‌خش معصومانه‌‌ای راه می‌‌انداخت و تماشاگران گوش به زنگ می‌‌شدند تا از ورودی و خروجی دو تیم خبری بگیرند. امثال رضا طباطبایی به هویت امجدیه تبدیل شده بودند. مردانی معمولا خوش‌‌صدا و خوش‌‌بیان که صوت‌‌شان از صورت‌‌شان معروفتر و مشهورتر بود.

 

البته حضورشان در اتاق فرمان فقط به خاطر صدای محشرشان نبود. حتی آنها نیز به خاطر سابقه ورزشی خود صاحب صلاحیتی شده بودند که به آنها اجازه می‌‌داد پشت بلندگوها بایستند. آن روزها اتاق فرمان امجدیه روی کاکل آقارضا طباطبایی می‌‌چرخید و یک روز اگر پیدایش نبود واویلا بود. مثل بازی برق تهران و ملوان در اولین دوره جام تخت‌‌جمشید در زمستان 1352 که جانشین‌‌اش سوتی داد و مطبوعات بهش چه تیکه‌‌ها که نیانداختند.

 

گوینده جانشین، در همان اول بازی که داشت اسامی توپچی‌‌های ملوانان را از پشت بلندگو می‌‌خواند ناگهان بعد از ذکر نام تفنگداران انزلی (غفور و عزیز و علی) به جای اعلام صحیح اسم فرهاد صیاد مصلح بازیکن ملوان، فامیل او را «صیاد مسلح» خواند  و فردایش ورزشی‌‌نویسان طناز برایش دست گرفتند که «ترسیدیم مبادا ملوانان از این پس برای به دست آوردن پیروزی، صیاد را با اسلحه به زمین فرستاده باشند!؟»

 

در همین امجدیه پیر بود که صدای حماسی و کشیده رضا طباطبایی گوینده دهه‌‌های چهل و پنجاه ورزشگاه، گل انداخت اما به مرور  جز در خاطرات چند نسل از استادیوم‌‌بروها از خاطره‌‌ها رفت. این صدای کهربایی او بود که بسیاری را به مشق امجدیه‌‌‌‌نشینی انداخت.

 

آنگاه که هنگام صف کشیدن بازیکنان در ابتدای بازی، فریاد می‌زد «شماره یک‌‌‌‌‌‌ک‌‌ک‌‌ک‌‌ک عزیز اصلی… » چنان شیرین و دلربا روی حرف کاف مکث می‌‌کرد که تماشاگر دلش غنج می‌‌رفت. صدای جذاب و گویش شیرینش چنان گیرا بود که بازیکنان را از همان لحظه اول ورود به زمین به موجودی رگ‌‌‌‌گردنی بدل می‌‌کرد و آنها تمام افتخارشان به این بود که بالاخره آنقدر بزرگ شده‌‌اند که اسم‌شان را آقارضا از بلندگوی امجدیه خوانده است. یک صدای غریب مردانه با فرکانس بالا و جذابیتی دلنشین و تک و بی‌‌رقیب.

 

اگر از قدیمی‌‌ها بپرسی نه تنها خواندن اسم بازیکنان در ابتدای هر مسابقه، بلکه دکلمه متنی برای محمد خاتم کاپیتان اسبق تیم ملی در هنگام مرگش، موهای بدن سکونشینان را سیخ‌‌‌‌سیخ کرد. یا وقتی بعد از قهرمانی تاج در جام باشگاه‌‌های آسیا 1349 که هاپوئل را در امجدیه بردند و آقارضا از بخشش بازیکنان یاغی تیم ملی به مناسبت این قهرمانی سخن گفت همه یک صدا هورا کشیدند. صدای او صدای بخشش‌‌ها و حماسه‌‌ها بود.

 

امجدیه‌‌نشینان دهه‌‌های دور با صدای او انس و الفت غریبی داشتند و دیگر مشابه‌‌اش را پیدا نکردند.  مردی که سا‌‌ل‌‌های سال، امجدیه را با صدای مخملش چرخاند و هیچکس هیچ خبری از روزگار عاقبت به خیری او نیافت. آقارضا طباطبایی آن روزها  کارمند سازمان ورزشی تاج بود که مدتی را نیز درحوالی  نیمه‌‌اول دهه 50 در تلویزیون ایران به کار پرداخت و از سال‌‌های آخر همان دهه، به ناگهان چنان  نیست و نابود شد که هیچ احدالناسی خبری از او نیافت.

 

حالا هرقدر که دنبالش می‌‌گردم کمتر نشانی از مرگش می‌‌‌‌یابم. یکی می‌‌گوید در آن سال‌‌های خانه‌‌نشینی در غبار زغال‌‌های سینه‌‌کفتری از دست رفت و از تنهایی دق کرد. یکی می‌‌گوید صدایی به یادگار گذاشت و رفت. یکی می‌گوید یک چکه آب شد و در زمین فرو رفت و دیگر هیچکس او را از نزدیک ندید. ببین ما وقتی مُردیم کِی کوچک‌‌ترین نشانی از ما بر صفحه کردگار عالم خواهد ماند.